محل تبلیغات شما

      پشت تاریکی چشم‌های بی‌رمقت پنهان شده‌ای، برای همین است که وقتی در قاب پنجره می‌ایستی، سایۀ زنی در حال فروریختن است؛ می‌دانم که گل‌های دامنت با حسرت به نشاط شمعدانی‌های پشت پنجره نگاه می‌کنند، ای کاش آنقدر زندگی کرده بودی و جوانی را میفهمیدی که در آستانۀ سی سالگی، غبار روسری خاکستریت، تقویم سالهای خاک خورده ات را نشان نمیداد. ای گنج، ای زیبا، ای زن! آینه‌ها را به پیشوارت میخوانم و لطافت گم شده ات را نشانش میدهم، تمام قد بایست، پیشانی‌ات را بلندتر از همیشه بدان تا اگر خنکی صبح های بهاری فراموشت کرده اند، تو به یادشان بیاوری که هنوز هم طراوت و روشنی یک خانه از برق های چشم سیاه تو جان میگیرد، به کسالت لحظه ها نشان بده که اگر بخواهی میتوانی طلسم هر سکوتی را بشکنی و عشق را با قرمزی دلبرانۀ گل‌های روی دامنت، به هر کسی که بخواهی ببخشی. ای بخشنده! ای زیبا! ای لطیف! تا همیشه خودت بمان؛ با همۀ وجود یک زن، یک بانو، یک زندگی.  

سایۀ آسمان خاک خورده

داستان کوتاه مدرن

داستان کوتاه ناتورالیستی

ای ,یک ,  ,خاک ,کرده ,زندگی ,ات را ,خاک خورده ,    ,تو جان ,سیاه تو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها